درمسیر شدن
هر کجا یوسف رخی باشد چو ماه …جنت است و گرچه باشد قعر چاه/بی تو جنت دوزخ است ای ماه من …با تو زندان گلشن ست ای دلربا
ای آقایی که زندگیت یاد خدا و اولیاء او بود .هر کجا تو بامنی من خوش دلم .گر بود در قعر چاهی منزلم
ای آقایی که نگاهت .راه رفتنت.غذا خوردنت .حرف زدنت .سکوتت همه خدا بود و اندیشه غیر او نه
جانم به فدای تو و اولیائت. زندگیم به قربان عشق .هستیم در قدم محبت نشان عشق .هرکجا آن ماه سیما می رود …بس دل و دین را به یغما می برد
ای عجب که عمری تورا جستم و نیافتم غافل از آنکه از من به من قریب تر بودی!ذره ذره عشق از هستی متبلور بود و ندیدم.صدای سخن عشق خوش بود و ناخوش بودم .ای کاش به یاد خواجه می خواندم:گر تیغ بارد در کوی آن یار ..گردن نهادیم الحکم لله
هستی عشق بود ما در طلب وی به ریسمان دروغزن طاعت سرگرم بودیم غافل از ان که عشق بود و عشق که ترقص افلاک را نیرو بود
ای کاش دست افشانی خیل ملک را در قدم یار نظاره گر بودم .ای کاش دل و دین به یک نگاه در باخته بودم .بی تو جنت دوزخ است ای جانفزا
هزار نقش را به دید کثرت نگریستم و گاهی نشد که همه چیز را در بارگاه وحدت عشق یکی بینم دریغا عمر بر باد رفته را
به حیله کثرت در دام منیت افتادم و اصل خویش را فراموش کردم و روزگار وصل خویش را از یاد بردم .چه بت ها که که دلربای من نشدند.!چه مکر ها که از دست خائن انانیت ندیدم. او می دیدم و خویش می بنداشتم .خود می دیدم و حق می بنداشتم .دریغا عمر عمر بر باد رفته را . سرخوشان عشق با ناله شب های بیداران مست بودند و من در طلب خویش مست باده غرور بودم
ای آقایی که زندگیت یاد خدا و اولیاء او بود .هر کجا تو بامنی من خوش دلم .گر بود در قعر چاهی منزلم
ای آقایی که نگاهت .راه رفتنت.غذا خوردنت .حرف زدنت .سکوتت همه خدا بود و اندیشه غیر او نه
جانم به فدای تو و اولیائت. زندگیم به قربان عشق .هستیم در قدم محبت نشان عشق .هرکجا آن ماه سیما می رود …بس دل و دین را به یغما می برد
ای عجب که عمری تورا جستم و نیافتم غافل از آنکه از من به من قریب تر بودی!ذره ذره عشق از هستی متبلور بود و ندیدم.صدای سخن عشق خوش بود و ناخوش بودم .ای کاش به یاد خواجه می خواندم:گر تیغ بارد در کوی آن یار ..گردن نهادیم الحکم لله
هستی عشق بود ما در طلب وی به ریسمان دروغزن طاعت سرگرم بودیم غافل از ان که عشق بود و عشق که ترقص افلاک را نیرو بود
ای کاش دست افشانی خیل ملک را در قدم یار نظاره گر بودم .ای کاش دل و دین به یک نگاه در باخته بودم .بی تو جنت دوزخ است ای جانفزا
هزار نقش را به دید کثرت نگریستم و گاهی نشد که همه چیز را در بارگاه وحدت عشق یکی بینم دریغا عمر بر باد رفته را
به حیله کثرت در دام منیت افتادم و اصل خویش را فراموش کردم و روزگار وصل خویش را از یاد بردم .چه بت ها که که دلربای من نشدند.!چه مکر ها که از دست خائن انانیت ندیدم. او می دیدم و خویش می بنداشتم .خود می دیدم و حق می بنداشتم .دریغا عمر عمر بر باد رفته را . سرخوشان عشق با ناله شب های بیداران مست بودند و من در طلب خویش مست باده غرور بودم
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۰/۱۰/۱۴ ساعت 23:55 توسط رسول ملکیان اصفهانی
|