اخلاق درتفسیرالمیزان
تکرار اعمال نیک که تنها راه تهذیب اخلاقى است از دو طریق عملى مى باشد
باید دانست که اصلاح اخلاق و خویهاى نفس و تحصیل ملکات فاضله ، در دو طرف علم و عمل و پاک کردن دل از خویهاى زشت ، تنها و تنها یک راه دارد، آنهم عبارت است از تکرار عمل صالح و مداومت بر آن ، البته عملى که مناسب با آن خوى پسندیده است ، باید آن عمل را آنقدر تکرار کند و در موارد جزئى که پیش مى آید آن را انجام دهد تا رفته رفته اثرش در نفس روى هم قرار گیرد و در صفحه دل نقش ببندد و نقشى که به این زودیها زائل نشود و یا اصلا زوال نپذیرد. مثلا اگرانسان بخواهد خوى ناپسند ترس را از دل بیرون کند و بجایش فضیلت شجاعت را در دل جاى دهد، باید کارهاى خطرناکى را که طبعا دلها را تکان میدهد مکرر انجام دهد تا ترس از دلش بیرون شود، آنچنان که وقتى به چنین کارى اقدام مى کند، حس کند که نه تنها باکى ندارد، بلکه از اقدام خود لذت هم مى برد، و از فرار کردن و پرهیز از آن ننگ دارد، در این هنگام است که در هر اقدامى شجاعت در دلش نقشى ایجاد مى کند و نقش هاى پشت سر هم در آخر بصورت ملکه شجاعت در مى آید، پس هر چند بدست آوردن ملکه علمى ، در اختیار آدمى نیست ، ولى مقدمات تحصیل آن در اختیار آدمى است و میتواند با انجام آن مقدمات ، ملکه را تحصیل کند.
حال که این معنا روشن شد، متوجه شدى که براى تهذیب اخلاق و کسب فضائل اخلاقى ، راه منحصر به تکرار عمل است ، این تکرار عمل از دو طریق دست میدهد.
طریقه اول توجه به فوائد دنیوى فضائل و تحسین افکار عمومى است
در نظر داشتن فوائد دنیائى فضائل و فوائد علوم و آرائى که مردم آن را مى ستایند، مثلا مى گویند: عفت نفس یعنى کنترل خواسته هاى شهوانى و قناعت یعنى اکتفاء به آنچه خود دارد، و قطع طمع از آنچه مردم دارند دو صفت پسندیده است ، چون فوائد خوبى دارد، آدمى را در دنیا عزت مى دهد، در چشم همگان عظیم مینماید و نزد عموم مردم محترم و موجه مى سازد، و شره ، یعنى حرص در شهوت باعث پستى و فقر میشود، و طمع ، ذلت نفس مى آورد، هر چند که آدمى مقام منیعى داشته باشد و علم باعث رو آوردن مردم و عزت و جاه و انس در مجالس خواص مى گردد، چشمى است براى انسان که هر مکروهى را به آدمى نشان میدهد و با آن هر محبوبى را مى بیند، برخلاف جهل که یک نوع کورى است .
علم حافظ آدمى است ، در حالى که مال را باید آدمى حفظ کند و نیز شجاعت باعث مى شود آدمى از تلون و هر دم خیالى دور گردد و مردم آدمى را در هر حال چه شکست بخورد و چه پیروز شود مى ستایند، بر خلاف ترس وتهور، که اگر مرد متهور و مرد ترسو از دشمن شکست بخورد، ملامت میشود و اگر هم اتفاقا دشمن را از بین ببرد، مى گویند: بختش یارى کرد، و نیز عدالت را تمرین کند و خود را به این خلق پسندیده بیاراید، از این طریق که فکر کند عدالت مایه راحتى نفس از اندوه هاى درونى است و یا زندگى بعد از مرگ است ، چون وقتى انسان از دنیا برود نام نیکش همچنان در دنیا میماند و محبتش در دلها جاى دارد.
این طریقه ، همان طریقه معهودى است که علم اخلاق قدیم ، اخلاق یونان و غیر آن بر آن اساس بنا شده و قرآن کریم اخلاق را از این طریق استعمال نکرده و زیر بناى آن را مدح و ذم مردم قرار نداده که ببینیم چه چیزهائى در نظر عامه مردم ممدوح و چه چیزهائى مذموم است ؟ چه چیزهائى را جامعه مى پسندد و چه چیزهائى را نمى پسندد و قبیح مى داند؟ و اگر در آیه : (و حیثما کنتم فولوا وجوهکم شطره ، لئلا یکون للناس علیکم حجة )، (و هر جا که بودید رو بسوى کعبه کنید تا شماتت مردم بر شما مسلط نباشد)، مردم را به ثبات و عزم دعوت کرده و علت آنرا افکار عمومى قرار داده است .
و نیز اگر در آیه : (و لا تنازعوا، فتفشلوا، و تذهب ریحکم ، و اصبروا)، (با یکدیگر نزاع مکنید، و گرنه ضعیف میشوید و نیرویتان هدر مى رود، و خویشتن دارى کنید)، مردم را دعوت به صبر کرده ، براى اینکه ترک صبر و ایجاد اختلاف ، باعث سستى و هدر رفتن نیرو و جرى شدن دشمن مى شود که همه فوائد دنیائى است .
و اگر در آیه ،: (و لمن صبر و غفر، ان ذلک لمن عزم الامور)، (و هر کس صبر کند و ببخشاید، این خود مایه عزم و عظمت است )،.
که مردم را دعوت به صبر و بخشایش کرده ، چون باعث عزم و عظمت است .
و بالاخره اگر در امثال آیات بالا مردم را به اخلاق فاضله دعوت کرده و علت آن را فوائد دنیائى قرار داده ، برگشت آن فوائد نیز در حقیقت به ثواب اخروى و در نتیجه خویهاى مخالف آنها، مایه عقاب آخرتى است .
طریقه دوم طریقه انبیاء است و آن توجه به فوائد اخروى فضائل است
طریقه دوم از تهذیب اخلاق این است که آدمى فوائد آخرتى آن را در نظر بگیرد و این طریقه ، طریقه قرآن است که ذکرش در قرآن مکرر آمده ، مانند آیه : (ان اللّه اشترى من المؤمنین انفسهم ، و اموالهم ، بان لهم الجنة )، (خدا از مؤمنین جان ها و مالهاشان را خرید، در مقابل اینکه بهشت داشته باشند)،.
و آیه : (انما یوفى الصابرون اجرهم ، بغیر حساب )، (صابران اجر خود را به تمام و کمال و بدون حساب خواهند گرفت )،.
و آیه : (ان الظالمین لهم عذاب الیم )، (بدرستى ستمکاران عذابى دردناک دارند)، و آیه : (اللّه ولى الذین آمنوا یخرجهم من الظلمات الى النور، و الذین کفروا اولیاؤ هم الطاغوت ، یخرجونهم من النور الى الظلمات )، (خداست سرپرست کسانى که ایمان دارند و همواره از ظلمت ها به سوى نورشان بیرون مى آورد و کسانى که کافر شدند، سرپرست آنها طاغوتهایند که همواره از نور بسوى ظلمتشان بیرون مى آورند) و امثال این آیات با فنون مختلف ، بسیار است .
آیات دیگرى هست که ملحق به این قسم آیاتند، مانند آیه : (ما اصاب من مصیبة فى الارض و لا فى انفسکم ، الا فى کتاب من قبل اءن نبراءها، ان ذلک على اللّه یسیر)، (هیچ مصیبتى در زمین و نه در جانهاى شما نمى رسد، مگر آنکه قبل از آنکه آن را برسانیم ، در کتابى نوشته بودیم و این براى خدا آسان است )، چون این آیه مردم را دعوت مى کند باینکه از تاءسف و خوشحالى دورى کنند، براى اینکه آنچه به ایشان مى رسد، از پیش قضاءش رانده شده و ممکن نبوده که نرسد و آنچه هم که بایشان نمى رسد، بنا بوده نرسد، و تمامى حوادث مستند به قضاء و قدرى رانده شده است و با این حال نه تاءسف از نرسیدن چیزى معنا دارد و نه خوشحالى از رسیدنش و این کار بیهوده از کسى که به خدا ایمان دارد و زمام همه امور را بدست خدا مى داند شایسته نیست ،
همچنان که آیه : (ما اصاب من مصیبة الا باذن اللّه ، و من یؤ من باللّه یهد قلبه )، (آنچه مصیبت میرسد به اذن خدا مى رسد، و هر کس بخدا ایمان داشته باشد، خدا قلبش را هدایت میکند) هم به این معنا اشاره دارد.
پس این قسم از آیات نیز نظیر قسم سابق است ، چیزى که هست آن آیات ، اخلاق را از راه غایات اخروى اصلاح و تهذیب مى کرد، که یک یک آنها کمالات حقیقى قطعى هستند نه کمالات ظنى و حیاتى ، و این آیات از راه مبادى این کمالات که آن مبادى نیز امورى حقیقى و واقعى هستند، مانند اعتقاد به قضاء و قدر، و تخلق به اخلاق خدا و تذکر به اسماء حسنایش ، و صفات علیایش (چون آدمى خلیفه او است و باید با اخلاق خود صفات او را نمایش دهد).
تاثیر اعتقاد به قضا و قدر در اخلاق
حال اگر بگوئى : اعتقاد به قضاء و قدر، علاوه بر اینکه مبداء پیدایش اخلاق فاضله نیست ، دشمن و منافى آن نیز هست ، براى اینکه اینگونه اعتقادات احکام این نشئه را که نشئه اختیار است باطل مى کند و نظام طبیعى آن را مختل میسازد، چون اگر صحیح باشد که اصلاح صفت صبر و ثبات و ترک تاءسف و خوشحالى را همانطور که شما از آیه استفاده کردید، مستند به قضاء و قدر، و خلاصه مستند به این بدانیم ، که همه امور در لوح محفوظ نوشته شده ، و هر چه بنا باشد بشود مى شود، باید صحیح باشد که کسى بدنبال روزى نرود و در پى کسب هیچ کمالى بر نیاید و از هیچ رذیله اخلاقى دورى نکند و وقتى از او مى پرسند چرا دست روى دست گذاشته ، و در پى تحصیل مال یا کمال یا تهذیب نفس از رذائل و دفاع از حق و مخالفت با باطل بر نمى آئى ؟ بگوید: هر چه بنا است بشود مى شود، چون شدنى ها در لوح محفوظ نوشته شده و معلوم است که در اینصورت چه وضعى پیش مى آید، و دیگر باید فاتحه تمامى کمالات را خواند.
در پاسخ مى گوئیم : ما در بحث پیرامون قضاء جواب روشن این اشکال را دادیم و در آنجا گفتیم : افعال آدمى یکى از اجزاء علل حوادث است و معلوم است که هر معلولى همانطور که در پیدایش محتاج به علت خویش است ، محتاج به اجزاء علتش نیز هست.
پس اگر کسى بگوید (مثلا سیرى من با قضاء الهى بر وجودش رانده شده یا بر عدمش ، ساده تر بگویم خدا، یا مقدر کرده امروز شکم من سیر بشود یا مقدر کرده نشود، پس دیگر چه تاءثیرى در خوردن و جویدن و فرو بردن غذا هست )، سخت اشتباه کرده ، چون فرض وجود سیرى ، فرض وجود علت آنست ، و علت آن اگر هزار جزء داشته باشد، یک جزء آن هم خوردن اختیارى خود من است ، پس تا من غذا را برندارم و نخورم ، و فرو نبرم ، علت سیرى تحقق پیدا نمى کند هر چند که نهصد و نود و نه جزء دیگر علت آن محقق باشد، پس این خطاست که آدمى معلولى از معلول ها را تصور بکند، و در عین حال علت آن و یا جزئى از اجزاء علت آن را لغو بداند.
نه اختیار کامل و نه لغو کامل اختیار
پس این صحیح نیست که انسان حکم اختیار را لغو بداند، با اینکه مدار زندگى دنیوى و سعادت و شقاوتش براختیار است و اختیار یکى از اجزاء علل حوادثى است که بدنبال افعال آدمى و یا بدنبال احوال و ملکات حاصله از افعال آدمى ، پدید مى آید.
چیزى که هست این هم صحیح نیست ، که اختیار خود را یگانه سبب و علت تامه حوادث بداند و هر حادثه مربوط به خود را تنها بخود و باختیار خود نسبت دهد و هیچ یک از اجزاء عالم و علل موجود در عالم که در راءس همه آنها، اراده الهى قرار دارد، در آن حادثه دخیل نداند، چون چنین طرز تفکرى منشاء صفات مذمومه بسیارى ، چون عجب و کبر و بخل و فرح و تاءسف و اندوه و امثال آن مى شود.
مى گوید: این منم که فلان کار را کردم و این من بودم که کار را ترک کردم ، و در اثر گفتن این منم این منم ، دچار عجب مى شود و یا بر دیگران کبر مى ورزد و یا (چون قارون ) از دادن مالش بخل مى ورزد، چون نمى داند که بدست آمدن مال ، هزاران شرائط دارد که هیچیک آنها در اختیار خود او نیست اگر خداى تعالى آن اسباب و شرائط را فراهم نمى کرد، اختیار او به تنهائى کارى از پیش نمى برد و دردى از او دوا نمى کرد.
و نیز مى گوید: اگر من فلان کار را مى کردم ، این ضرر متوجهم نیمشد و یا فلان سود از من فوت نمى گشت ، در حالى که این جاهل نمى داند که عدم فوت و یا موت که همان سود و عافیت و زندگى باشد، مستند به هزاران هزار علت است که در پیدا نشدن آن یعنى پیدا شدن فوت و مرگ و ضرر، نبود یکى از آن هزاران هزار علت کافى است هر چند که اختیار خود او موجود باشد، علاوه بر اینکه اختیار خود او هم مستند به علتهاى بسیارى است که هیچیک از آنها در اختیار خود او نیست ، چون همه مى دانیم که اختیار آدمى اختیارى خود او نیست ، پس من مى توانم به اختیار خودم فلان کار را بکنم و یا نکنم ، ولى دیگر نمى توانم به اختیار خود اختیار بکنم یا نکنم .
بعد از اینکه این معنا را فهمیدى و این حقیقت قرآنى که به بیان گذشته تعلیم الهى آن را به ما آموخته ، برایت روشن گردید، اگر در آیات شریفه اى که در این مورد هست ، دقت بخرج دهى ، خواهى دید که قرآن عزیز در بعضى از خلقها و قضاء حتمى و کتاب محفوظ استناد میکند نه در همه .
هم قضاء خدا دخیل است و هم اختیار انسان
آن افعال و احوال و ملکات را مستند به قضاء و قدر میداند که حکم اختیار را باطل نمى کند و اما آنچه که با حکم اختیار منافات دارد
قرآن کریم شدیدا دفع نموده و مستند به اختیار خود انسانها دانسته است ، از آن جمله فرموده : (و اذا فعلوا فاحشة قالوا: وجدنا علیها آباءنا، و اللّه امرنابها، قل ان اللّه لا یاءمر بالفحشاء، اءتقولون على اللّه ما لا تعلمون )، (و چون عمل زشتى مرتکب میشوند، میگویند: ما پدران خود را دیدیم که چنین مى کردند و خدا فرمان داده که چنین کنیم ، بگو: خدا به کار زشت فرمان نمیدهد آیا بدون علم بر خدا افترائى مى بندید؟)، بطوریکه ملاحظه مى کنید کفار عمل زشت خود را بخدا نسبت دادند و خدا این نسبت را نفى مى کند.
و آن افعال و احوال و ملکاتى را که اگر مستند به قضاء و قدر نکند، باعث میشود بندگانش باشتباه بیفتد و خود را مستقل از خدا و اختیار خود را سبب تام در تاءثیر بپندارند، مستند به قضاء خود کرد تا انسانها را بسوى صراط مستقیم هدایت کند، صراطى که رهروش را به خطا نمى کشاند و آن راه مستقیم این است که نه انسان همه کاره و مستقل از خدا و قضاى او است ، و نه همه کاره قضاء الهى است ، و اختیار انسان هیچ کاره است ، بلکه همانطور که گفتیم ، هم قضاء خدا دخیل است و هم اختیار انسان .
با این هدایت ، رذائل صفاتیکه از استناد حوادث به قضاء ناشى میشود از انسانها دور کرد، تا دیگر نه به آنچه عایدشان میشود، خوشحال شوند و قضاء خدا را هیچ کاره بدانند و نه از آنچه از دستشان مى رود تاءسف بخورند و خود را هیچ کاره حساب کنند، همچنانکه فرمود: (و اتوهم من مال اللّه الذى اتیکم )، (و به ایشان بدهید از مال خدا که خدا بشما داده ) که مردم را دعوت به جود و کرم مى کند، چون مال را داده خدا معرفى کرده ، همچنانکه در جمله : (و مما رزقناهم ینفقون )، (و از آنچه روزیشان کرده ایم انفاق مى کنند) با استناد مال به اینکه رزق خداست ، مردم را بانفاق دعوت مى کند، و نیز مانند آیه : (فلعلک باخع نف سک على اثارهم ، ان لم یؤ منوا بهذا الحدیث اسفا، انا جعلنا ما على الارض زینة لها، لنبلوهم ایهم احسن عملا)، (نکند میخواهى خود را بخاطر آنان و براى اینکه به این دعوت ایمان نیاورده اند، از غصه هلاک کنى ! ما آنچه که بر روى زمین هست ، درنظر آنان زینت دادیم تا به امتها نشان بدهیم ، کدامشان بهتر عمل مى کنند) که رسول گرامى خود صلوات اللّه علیه را نهى مى کند از اینکه به استناد کفر مردم غصه نخورد، و مى فرماید: که این کفرشان خدا را به ستوه نمى آورد بلکه آنچه که در روى زمین هست به منظور امتحان آنان در روى زمین قرار گرفته و آیاتى دیگر از این قبیل .
و این روش یعنى طریقه دوم در اصلاح اخلاق طریقه انبیاء است که نمونه هاى بسیارى از آن در قرآن آمده و نیز به طورى که پیشوایان ما نقل کرده اند، در کتب آسمانى گذشته نیز بوده است .
طریقه سوم مخصوص قرآن است و آن محو زمینه هاى رذائل اخلاقى است
در این میان طریقه سومى هست که مخصوص به قرآن کریم است و در هیچ یک از کتب آسمانى که تاکنون به ما رسیده یافت نمیشود و نیز از هیچ یک از تعالیم انبیاء گذشته سلام اللّه علیهم اجمعین نقل نشده و نیز در هیچ یک از مکاتب فلاسفه و حکماى الهى دیده نشده و آن عبارت از این است که انسانها را از نظر اوصاف و طرز تفکر، طورى تربیت کرده که دیگر محل و موضوعى براى رذائل اخلاقى باقى نگذاشته و به عبارت دیگر اوصاف رذیله و خوى هاى ناستوده را، از طریق رفع از بین برده نه دفع ، یعنى اجازه نداده که رذائل در دلها راه یابد تا در صدد بر طرف کردنش برآیند، بلکه دلها را آنچنان با علوم و معارف خود پر کرده که دیگر جائى براى رذائل باقى نگذاشته است .
توضیح اینکه هر عملى که انسان براى غیر خدا انجام دهد، الا و لابد منظورى از آن عمل در نظر دارد، یا براى این مى کند که در کردن آن عزتى سراغ دارد و میخواهد آنرا بدست آورد و یا بخاطر ترس از نیروئى آنرا انجام میدهد، تا از شر آن نیرو محفوظ بماند، قرآن کریم هم عزت را منحصر در خداى سبحان کرده ، و فرموده : (ان العزة لله جمیعا، عزت همه اش از خداست )، و هم نیرو را منحصر در او کرده و فرموده : (ان القوة لله جمیعا)، (نیرو همه اش از خداست ).
و معلوم است کسى که به این دین و به این معارف ایمان دارد، دیگر در دلش جائى براى ریا و سمعه و ترس از غیر خدا و امید به غیر خدا و تمایل و اعتماد به غیر خدا، باقى نمى ماند، و اگر براستى این دو قضیه براى کسى معلوم شود، یعنى علم یقینى بدان داشته باشد، تمامى پستى ها و بدیها از دلش شسته میشود و این دو قضیه دل او را به زیور صفاتى از فضائل ، در مقابل آن رذائل مى آراید، صفاتى الهى چون تقواى باللّه و تعزز باللّه و غیر آن از قبیل مناعت طبع و کبریاء و غناى نفس و هیبتى الهى و ربانى .
و نیز در کلام خداى سبحان مکرر آمده که ملک عالم از خداست و ملک آسمانها و زمین از اوست و آنچه در آسمانها و زمین است از آن وى است که مکرر بیانش گذشت ، و حقیقت این ملک همچنانکه براى همه روشن است براى هیچ موجودى از موجودات استقلال باقى نمى گذارد و استقلال را منحصر در ذات خدا مى کند.
وقتى ملک عالم و ملک آسمانها و زمین و ملک آنچه در آنها است، از خدا باشد دیگر چه کسى از خود استقلال خواهد داشت ؟ و دیگر چه کسى و به چه وجهى از خدا بى نیاز تواند بود؟ هیچ کس و به هیچ وجه ، براى اینکه هر کسى را که تصور کنى ، خدا مالک ذات او و صفات او و افعال او است و اگر براستى ما ایمان به این حقیقت داشته باشیم ، دیگر بوئى از استقلال در خود و متعلقات خود سراغ مى کنیم ؟! نه با پیدا شدن چنین ایمانى تمامى اشیاء، هم ذاتشان و هم صفاتشان و هم افعالشان ، در نظر ما از درجه استقلال ساقط میشوند، دیگر چنین انسانى نه تنها غیر خدا را اراده نمیکند و نمى تواند غیر او را اراده کند و نمیتواند در برابر غیر او خضوع کند، یا از غیر او بترسد یا از غیر او امید داشته باشد یا به غیر او به چیز دیگرى سرگرم شده و از چیز دیگرى لذت و بهجت بگیرد یا به غیر او توکل و اعتماد نماید و یا تسلیم چیزى غیر او شود و یا امور خود را به چیزى غیر او وا بگذارد.
و سخن کوتاه اینکه : چنین کسى اراده نمى کند و طلب نمى نماید، مگر وجه حق باقى را، حقى که بعد از فناى هر چیز باقى است ، چنین کسى اعراض نمى کند مگر از باطل ، و فرار نمى کند جز از باطل ، باطلى که عبارت است از غیر خدا، چون آنچه غیر خداست فانى و باطل است ، و دارنده چنین ایمانى براى هستى آن در قبال وجود حق که آفریدگار اوست وقعى و اعتنائى نمى گذارد.
و نیز در کلام مجیدش آمده : (اللّه لا اله الا هو، له الاسماء الحسنى )، (اللّه که جز او معبودى نیست ، اسمائى نیکو دارد)، و نیز آمده : (ذلکم الله ربکم ، لا اله الا هو، خالق کل شى ء)، (اینک اللّه است که پروردگار شماست معبودى جز او که خالق هر چیز است نیست )، و نیز آمده : (الذى احسن کل شى ء خلقه )، (خدائى را که هر چه را آفرید نیکویش کرد) و آمده که : (و عنت الوجوه للحى القیوم ))، (همه وجوه در برابر حى قیوم خاضع است )، و فرموده : (کل له قانتون )، (همه در طاعت وى اند)، و فرموده : (و قضى ربک الا تعبدوا الا ایاه )، (پروردگارت قضا رانده که جز او را نپرستید) و نیز فرموده : (اولم یکف بربک ، انه على کل شى ء شهید؟) (آیا این براى پروردگارت بس نیست ، که بر هر چیز ناظر است ؟) و نیز فرموده : (الا انه بکل شى ء محیط)، (آگاه باش که او بر هر چیز احاطه دارد) 541
و نیز فرموده : (و ان الى ربک المنتهى ) (و بدرستى که آخرین منزل هستى ، درگاه پروردگار تو است ).
و از همین باب است آیات مورد بحث که مى فرماید: (و بشر الصابرین ، الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا: انا لله و انا الیه راجعون ) الخ ، براى اینکه این آیات و نظائرش مشتمل بر معارف خاصه الهیه اى است که نتایج خاصه اى حقیقى دارد، و تربیتش نه هیچگونه شباهتى به تربیت مکتبهاى فلسفى و اخلاقى دارد و نه حتى به تربیتى که انبیاء (علیهم السلام ) در شرایع خود سنت کرده اند. چون طریقه حکما و فلاسفه در فن اخلاق همانطور که گفتیم ، براساس عقاید عمومى و اجتماعى است ، عقایدى که ملت ها و اجتماعات درباره خوبیها و بدیها دارند و طریقه انبیاء (علیهم السلام ) هم بر اساس عقائد عمومى دینى است ، عقائدى که در تکالیف عبادتى و در مجازات تخلف از آن تکالیف دارند، ولى طریقه سوم که طریقه قرآن است براساس توحید خالص و کامل بنا شده ، توحیدى که تنها و تنها در اسلام دیده مى شود و خاص اسلام است که بر آورنده اش بهترین صلوات و درودها باد (دقت فرمائید).
سخنان بى اساس یکى از مستشرقین و نقد آن
و عجب اینجاست که بعضى از شرق شناسان غربى ، در تاریخ خود که درباره تمدن اسلام نوشته ، حرف هائى زده که خلاصه اش از نظر خواننده میگذرد: آنچه از اسلام و معارفش براى یک جامعه شناس اهمیت دارد، بحث از شئون تمدنى است که دعوت دینى اسلام آورده ، و در میان پیروان خود گسترش داده ، آرى یک دانشمند باید رمز آن خصائص روحى که در میان آنان بجاى گذارد، خصائصى که زیر بناى ترقى و تمدن و تکامل مسلمین شد، جستجو کند و گرنه معارف دینش یک دسته مواد اخلاقى است که همه ادیان و همه انبیاء، آنها را داشته و بدانها اشاره کرده اند (دقت کنید).
در حالیکه اگر به آنچه ما گفتیم دقت بیشترى بفرمائید، خواهید دید این سخن تا چه پایه ساقط و بى مایه است ، و این مستشرق چقدر به خطا رفته ، براى اینکه او فکر نکرده که نتیجه ، همیشه فرع مقدمه است و آثار خارجى که مترتب بر هر نوع تربیت مى شود، این آثار زائیده و نتایج نوع علوم و معارفى است که مکتب دارد و مربى آنرا القاء مى کند، و شاگرد و آنکه در تحت تربیت مکتب است ، آن را فرامیگیرد.
و اگر دو مکتب دار را در نظر بگیریم که یکى مردم را بسوى حق و کمال دعوت مى کند، اما درجه نازل از حق و درجه متوسط از کمال و دیگرى نیز بسوى حق و کمال دعوت مى کند، ولکن حق محض و خالص و کمالى که بالاتر از آن تصور ندارد،
آیا این دو مکتب دار و این دو نوع مکتب ، یکسانند؟! ابدا
فرق میان این سه طریقه و مسلک
دین مبین اسلام همین مکتبى است که بسوى حق محض و کمال اقصى دعوت مى کند و اما مکتب اول ، یعنى مکتب حکما و فلاسفه تنها بسوى حق اجتماعى و مکتب دوم تنها بسوى حق واقعى و کمال حقیقى ، یعنى آنچه مایه سعادت آدمى در آخرت است میخواند، ولى مکتب اسلام بسوى حقى دعوت مى کند که نه ظرف اجتماع گنجایش آنرا دارد و نه آخرت و آن خداى تعالى است ، اسلام اساس تربیت خود را بر این پایه نهاده ، که خدا یکى است ، و شریکى ندارد، و این زیربناى دعوت اسلام است که بنده خالص بار مى آورد و عبودیت محض را نتیجه میدهد، و چقدر میان این سه طریقه فاصله است ! این مسلک بود که جمع بسیار و افرادى بیشمار از بندگانى صالح و علمائى ربانى و اولیائى مقرب از مرد و زن تحویل جامعه بشرى داد و همین شرافت در فرق میانه سه مسلک نامبرده کافى است .
علاوه بر اینکه مسلک اسلام از نظر نتیجه هم با آن دو مسلک دیگر فرق دارد، چون بناى اسلام بر محبت عبودى و ترجیح دادن جانب خدا بر جانب خلق و بنده است (یعنى هر جا که بنده در سر دو راهى قرار گرفت که یکى به رضاى خدا و دیگرى به رضاى خودش مى انجامد، رضاى خود را فداى رضاى خدا کند، از خشم خود بخاطر خشم خدا چشم بپوشد، از حق خود بخاطر حق خدا صرفنظر کند. و همچنین ).
و معلوم است که محبت و عشق و شور آن بسا میشود که انسان محب و عاشق را به کا رهائى وا میدارد که عقل اجتماعى ، آنرا نمى پسندد، چون ملاک اخلاق اجتماعى هم ، همین عقل اجتماعى است و یا به کارهائى وامیدارد که فهم عادى که اساس تکالیف عمومى و دینى است ، آن را نمى فهمد، پس عقل براى خود احکامى دارد و حب هم احکامى جداگانه که انشاءاللّه بزودى توضیح این معنا در پاره اى مباحث آینده از نظر خواننده مى گذرد.
المیزان ذیل آیات 153 الی 157 جلد اول